درباره‌‌ی سال‌های سال به خوبی و خوشی (انتخاب 6) شامل کلیه داستان‌های کوتاه و فرعی

به زحمت بلند شدم تا اطرافم را بهتر ببينم. وقتي نشستم، کلارکسن من را ديد و به طرفم آمد. حس سرگيجه يا تنگي نفس نداشتم، بنابراين ماسک را از روي صورتم برداشتم. کلارکسن به خاطر اثر آن گاز هنوز کمي آهسته بود. وقتي بالاخره خودش را به من رساند، لبه ي تختم نشست و آهسته حرف زد. «حالت چطوره؟» صدايش گرفته بود. گفتم: «حال من…» سعي کردم صدايم را صاف کنم. صداي من هم عجيب به گوش مي رسيد. «حال من مهم نيست. باورم نمي شه به خاطر من برگشتي داخل تالار. تعداد دخترهايي که مثل من هستن، اينجا زياده، ولي تو فقط يک نفري.» کلارکسن دستش را جلو آورد تا دستم را بگيرد. «امبرلي، هيچ کس نمي تونه جاي تو رو بگيره.» لب هايم را به هم فشار دادم، دلم نمي خواست گريه کنم. وارث تاج و تخت پادشاهي به خاطر من خودش را به خطر انداخته بود. دانستن چنين حقيقتي حس زيبايي به من داد که تحملش از توانايي من خارج بود.

آخرین محصولات مشاهده شده