درباره‌‌ی زن‌ها به آسمان نگاه می‌کنند (مجموعه داستان)

حالا ديگر هر چه مي‌گذشت اسلحه در دستان آسيه سنگين و سنگين‌تر مي شد.از فرط خستگي و خونريزي، مثل درختي که با تبر تنه‌اش را جدا کنند، دراز به دراز افتاد روي زمين. سرباز رفت بالاي سرش اسلحه را از زن جدا کرد و کناري گذاشت و مات نگاهش کرد. چشم‌هاي وزق زده و باز زن رو به آسمان بود. به کجا نگاه مي کند به جز چند کفتر که روي خانه بال مي زدند چيزي در آسمان پيدا نبود. سرباز گفت: مي‌بيني‌شون آسيه خانوم؟ انگار جلد اين جا باشن. آشنان؟ مي‌شناسي کفتر کي هستن؟

آخرین محصولات مشاهده شده