درباره‌‌ی روایت 1 زندگی

صداي زنگ آيفون بلند شد. چند روز بود كه كمرم خيلي درد گرفته بود. صدا زدم خانم، خانم زنگ مي‌زنند. خانم از توي آسپزخانه صدايش بلند شد و گفت: دستم گيره، تكون بخور، باز كن. از تصوير آيفون پستچي محله را شناختم. دكمه را زدم، گفتم: بيا بالا. طاقت روي پا ماندن را نداشتم. به زور روي مبل نشستم. خانم از آشپزخانه آمد بيرون. گفتم: خانم، انعام پستچي يادت نره. بسته به اسم من نوشته شده بود. به اسم فرستنده توجه كردم. متعجب شدم. چند سالي بود از او خبري نبود. دوست دوران دبستان، كسي كه تنها بازمانده‌اي بود كه من مي‌شناختم. يك نامه روي چند دفتر يادداشت بود. در نامه بعد از مقدمه نوشته بود: علي، اين نوشته‌ها بعد از مرگ من به دست تو مي‌رسد. اميدوارم كه بعد از من زنده باشي. اگر توانستي اين خاطرات را چاپ كن و اگر نتوانستي به آدرس فرستنده برگردان. به دلايلي كه تو حتما بخش زيادي از آن را مي‌داني، نمي خواهم تا زنده هستم چاپ شود. از اين‌كه تو را براي اين كار انتخاب كردم من را ببخش. آدرس تو را به فرستنده دادم. از او خواهش كردم كه بعد از تحقيق درباره تو، اگر زنده باشي براي تو بفرستد. قربانت...

آخرین محصولات مشاهده شده