درباره‌‌ی دیو 1000 دندان (مجموعه قصه‌های خوشحال 2)

برگشت و با تمام سرعت به سمت خانه دويد. ولي راه را پيدا نمي‌كرد و نمي‌دانست از كدام طرف بايد بپيچد. چيزي نگذشت كه هوا تاريك تاريك شد. ديگر در هيچ خياباني پرنده پر نمي‌زد و همه مردم توي خانه‌هايشان چپيده بودند و از ترس ديو، در خانه‌ها را قفل و زنجير كرده بودند. طفلكي سام از اين خيابان به آن خيابان مي‌دويد ولي راه خانه را پيدا نمي‌كرد. ناگهان از دور صدايي شبيه رعد شنيد و فهميد كه صداي ديو هزار دندان است كه دارد به شهر نزديك مي‌شود!.. ‌

آخرین محصولات مشاهده شده