درباره‌‌ی دماغ گنده‌ها (مجموعه قصه‌های خوشحال 1)

وسط يك اقيانوس جزيره‌اي بود كه دماغ همه مردمي كه توي آن زندگي مي‌كردند؛ خيلي خيلي گنده بود. يك روز رئيس جزيره سوار قايق شد و رفت به جايي كه عاقل‌ترين مرد دنيا زندگي مي‌كرد. عاقل‌ترين مرد دنيا پرسيد: «مشكلت چيست؟» رئيس قبيله گفت: «اي عاقل‌ترين مرد دنيا! راستش را بخواهي، مردم جزيره من افسرده و غمگين‌اند چون دماغ‌هاشان گنده است. اولا كه ما نمي‌توانيم بلوز بپوشيم؛ چون دماغ‌هايمان اين قدر بزرگ است كه كله‌هايمان از توي يقه بلوز رد نمي‌شود. دوما نمي‌توانيم راحت چاي بخوريم؛ چون دماغ‌هايمان فرو مي‌رود توي چاي، از همه بدتر، اصلا نمي‌توانيم همديگر را دوست داشته باشيم، چون كه با اين دماغ‌هاي به اين گندگي، خيلي بدتركيب و زشتيم. حالا مي‌شود كمك‌مان كنيد و دماغ‌هاي ما را كوچك كنيد؟»

آخرین محصولات مشاهده شده