درباره‌‌ی دژخیم می‌گرید

دانيل مرمه اولين بار بود كه به اسپانيا مي‌آمد. او براي گذراندن تعطيلات و نقاشي كردن، در نزديكي بارسلون، اتاقي در يك مهمانسراي محقر كنار دريا گرفت. براي دانيل چشم‌انداز مديترانه، صداي يكنواخت امواج و شنا در زير آفتاب آتشين هم لذت‌بخش بود و هم الهام‌بخش. اما يك شب، غرق در خاطرات گذشته، در اتوباني خلوت به سوي مهمانسرا مي‌راند كه حادثه‌اي زندگيش را دگرگون ساخت. ناگهان شبحي خود را جلوي ماشين او انداخت؛ زني جوان و زيبا با جعبه ويلوني در زير بغل. دانيل او را بيهوش به مهمانسرا برد و با كمك صاحب پير آن‌جا، پزشك محلي را به بالينش آورد. در روزهاي بعد، زن كه جراحت چنداني نداشت اما حافظه خود را به طور موقت از دست داده بود، به تدريج گذشته خود را بازيافت. دانيل كه در اين مدت دلباخته او شده بود، در جست‌و‌جوي هويت زن جوان، به پاريس بازگشت و بدين ترتيب قدم به زندگي حيرت‌انگيز ماريان رنار گذاشت...

آخرین محصولات مشاهده شده