درباره‌‌ی بی‌مقصد (مجموعه داستان)

كاش اندوه يك پيراهن بود، گشاد و بلند و سفيد با دكمه‌هاي باز و آستين‌هاي آويخته كه با ناله‌ي باد و لولاي در چوبي مرثيه‌خواني مي‌كرد. مي‌انداختيش داخل تشت تا خيس شود. بعد چنگش مي‌زدي، مشتش مي‌زدي، مي‌چلاندي تا لكه‌هايش محو شود، بريزد. صافش مي‌كردي و دوباره مچاله مي‌انداختي داخل گودي آبي كه پرت مي‌شد توي چشم‌هايت. تخته‌ي پهني برمي‌داشتي و تار و پودش را مي‌كوباندي؛ آن‌قدر كه پيراهن صورتي شود، سرخ شود، خونش بند نيايد و با انگشت‌هاي سرخ شده‌ات، بندازيش روي طناب رخت جلوي آفتاب. تا روز بعد كه برش داري از نو به تن كني.....

آخرین محصولات مشاهده شده