درباره‌‌ی بندرگاه مه‌آلود

مگره، همچنان آرام، از دكه خارج شد. آقاي گرانمزون را ديد كه جلوي كليسا ايستاده بود و به اطراف خودش به گونه‌اي نگاه مي‌كرد كه بدگماني ساكنان دهكده را بر مي‌انگيخت. سربازرس زمزمه كنان گفت: «فكري به ذهنم رسيده. بهتره كار رو تقسيم كنيم... شما طرف چپ، سمت مزرعه‌ها رو بگرديد... من هم سمت راست رو جست‌وجو مي‌كنم.» جرقه‌اي در چشم‌هاي مرد همراهش نظر او را جلب كرد. شهردار خيلي خوشحال بود و سعي مي‌كرد نگذارد ديده شود.

آخرین محصولات مشاهده شده