درباره‌‌ی ارباب و بنده

نيكيتا نزديك صبح بيدار شد. سرما، كه دوباره نيزه‌اش را در پشتش فرو مي‌برد بيدارش كرد. به خواب ديده بود كه از آسياب مي‌آيد و گاري آرد اربابش را مي‌آورد و ضمن عبور از نهر چرخ گاري از پل لغزيده و در آب مانده بود. به خواب ديد كه به زير گاري خزيده و آن را بر گرده گرفته بود تا بلندش كند اما عجيب آن بود كه گاري نمي‌خواست حركت كند و به پشت او چسبيده بود و او نه مي‌توانست آن را بلند كند و نه از زير آن بيرون آيد و بار سنگين گاري كمرش را خورد مي‌كرد.

آخرین محصولات مشاهده شده