درباره‌‌ی آقا کفشدوزک با گل کوچک (کتاب عروسکی)

«يکي بود، يکي نبود. کرم کوچولويي بود که داشت در صحرا مي‌خزيد و مي‌رفت. کجا مي‌رفت؟ خودش هم نمي‌دانست. اما دوست داشت آن‌قدر برود تا همه جاي دنيا را ببيند. کرم کوچولو رفت و رفت تا به چاله‌اي رسيد که پر از آب بود. سرش را برد جلو تا کمي آب بخورد، يک مرتبه عکسش افتاد توي آب. کرم کوچولو تا عکس خودش را ديد، غصه‌اش گرفت و گفت: واي چقدر زشتم! کاش قشنگ بودم خال‌خالي بودم رنگارنگ بودم»

آخرین محصولات مشاهده شده