درباره‌‌ی آقای دژاوو

پسرک دست‌هايش را روي ميله‌هاي سبز مي‌کشيد و 11 صبح شهريورماه را چنان برگ‌هايي که از درخت‌هاي اقاقي افتاده بودند، به آرامي زير پاهاي کوچکش لُه مي‌کرد و از خود مي‌پرسيد «موناليزا» اگر چشمانش آبي شود و از تابلوي «داوينچي» بيرون بپرد و کسي را مات خود ببيند چه کار مي‌کند؟ «ژان»، معشوقه «موديلياني» چطور؟ آيا او هم دقيقا همان‌طور بي‌تفاوت به زيبايي سحرآميز خود راه مي‌رفت و عين خيالش هم نبود؟ يا... .

آخرین محصولات مشاهده شده