درباره‌‌ی گل

آن شب، بيدار ماندم و زير تابش نور مهتاب، با خمير موجوداتى ساختم، دعا و ورد و جادو خواندم و به آن‌‌ها دستور دادم. جرئت نكردم قاب را باز كنم و از قدرت جسم و خون استفاده كنم. هيچ‌يك از آن موجودات حركت نكردند تا ساعت چهار صبح كه آهسته گفتم: «خواهش مى‌كنم حركت كن!» و به‌نظر رسيد كه در آن تكه خمير نوعى زندگى پديد آمد، به‌نظر رسيد كه در كف دستم تكان خورد، اما در آن موقع به‌شدت با خواب مى‌جنگيدم يا شايد هم داشتم خواب مى‌ديدم، يا فقط نشانه‌ ديگرى بود از اين‌كه داشتم ديوانه مى‌شدم. از متن كتاب

آخرین محصولات مشاهده شده