درباره‌‌ی کفش‌های ایتالیایی

در تولد پانزده سالگي‌ام تصميم گرفتم پزشك شوم. در كمال تعجب، پدرم مرا براي شام بيرون برد. گفتم كه پيشخدمت بود، پيشخدمتي كه با تلاشي سرسختانه براي حفظ شان و مقامش، فقط روزها كار مي‌كرد. هر وقت مجبورش مي‌كردند شيفت شب كار كند استعفا مي‌كرد. هنوز مي‌توانم گريه‌هاي مادرم را به خاطر بياورم، وقتي پدر به خانه مي‌آمد و مي‌گفت دوباره استعفا كرده. پدرم مي‌خواست مرا براي شام به رستوران ببرد و مادرم مخالف بود. صداي دعوايشان را شنيده بودم. دعوايي كه با رفتن مادرم به اتاق و قفل كردن در خاتمه يافت. هر وقت چيزي خلاف ميلش بود همين كار را مي‌كرد. وقتي قهر كردن‌هايش طولاني مي‌شد، خيلي سخت مي‌گذشت. اتاقش پر مي‌شد از بوي استخدوس و اشك. من روي كاناپه آشپزخانه مي‌خوابيدم و پدرم در حال آه كشيدن تشكش را كف زمين مي‌انداخت. در زندگي‌ام خيلي‌ها را در حال اشك ريختن ديده‌ام. به سبب شغلم با كساني مواجه مي‌شدم كه در حال مردن بودند، يا كساني كه مجبور بودند بپذيرند عزيزشان به زودي خواهد مرد. اما اشك‌هايشان هيچ‌وقت بوي اشك‌هاي مادرم را نمي‌داد.

آخرین محصولات مشاهده شده