درباره‌‌ی ژرمینال

در آن دشت، هموار، مردي در جاده اصلي ماشين منسو به تنهايي راه مي‌سپرد، ده كيلومتر جاده سنگ‌فرش را كه مستقيما از ميان مزارع چغندر مي‌گذشت... در دو كيلومتري منسو، شعله‌هايي سرخ ديد؛ سه منقل گويي در فضاي باز معلق بودند و مي‌سوختند... تنها يك فكر ذهن خالي اين كارگر بيكار و بي‌سرپناه را مشغول كرده بود، اميد به اين كه پس از طلوع خورشيد از گزندگي سرما كاسته شود... ابتدا وحشت‌زده مردد ماند؛ سپس نتوانست در مقابل نياز شديدي كه به گرم كردن دست‌هايش حس مي‌كرد، تاب بياورد...

آخرین محصولات مشاهده شده