درباره‌‌ی پدرم

آن شب دير به خانه آمدم. گفتند پدرم مرده است. تصويري به جاي مانده از دوران كودكي در برابر چشم‌هايم ظاهر شد، پدرم با شلوارك و پاهاي لاغرش، و اين به شكلي دردناك درونم را مي‌خراشيد. ساعت دوي بامدار به خانه‌اش رفتم تا براي آخرين بار ببينمش. گفتند:«توي اتاق است.» به اتاق رفتم. ساعت‌ها بعد، نزديك صبح، در مسير بازگشت، خيابان‌هاي محله نيشان‌تاشي كه 50 سال بود در آن زندگي مي‌كردم خالي و سرد، و نور ويترين مغازه‌ها دور و بيگانه مي‌نمودند.

آخرین محصولات مشاهده شده