درباره‌‌ی وقتی زن‌ها سیگار می‌کشند (مجموعه داستان)

پدرم همين‌طور كه جانمازش را جمع مي‌كند، به مادرم مي‌گويد: «خانوم، اين پسره كمونيسته. به اين بچه‌ها بگو بيش‌تر مراقب باشند.» مادرم مي‌گويد: «والله منم بو بردم، ولي مگه كسي به حرف من گوش ميكنه؟» پدرم براي خريدن نان مي‌رود و من به فكر فرو مي‌روم. نمي‌دانم كمونيست چيست، اما بايد چيز خطرناكي باشد، چون كتاب‌فروشي همسايه‌مان، آقاي پايدار، هم كه دو پسر به نام‌هاي پيروز و پرويز دارد، تازگي‌ها بسته شده و همه مي‌گويند كه اين‌ها كمونيست هستند. پرويز شبيه صمد بهرنگي است كه من عكسش را روي جلد كتاب‌ها ديده‌ام. عينكي با قاب مشكي مي‌زند و سبيل سياه پرپشتي دارد. پيروز كوچك‌تر از پرويز است. دبيرستاني است. بعضي شب‌ها از روي پشت‌بام خانه‌شان مي‌آيد پيش ما و با برادرهايم حرف مي‌زند. نمي‌فهمم چه مي‌گويند. من فقط براي هواپيماها دست تكان مي‌دهم و با چراغ قوه كوچكم به ستاره‌ها نور مي‌فرستم.

آخرین محصولات مشاهده شده