درباره‌‌ی وارثان

آن روزها، در مورد زندگي و حرفهام زياد خيال‌پردازي مي‌كردم. خيال‌پردازي كه دو پيامدش يعني انزوا و تفكر به دو عادت هميشگي ذهني‌ام تبديل شده بودند. من نويسنده آرمان‌هاي والا - والاترين - بودم. خودم را از كل جهان دور كرده بودم؛ گوشه‌نشيني و تنهايي را برگزيده بودم . در ناحيه‌اي روستايي دور از شهر پنهان شده بودم، همانند تاركان دنيا زندگي مي‌كردم، و تنها اميدي كه داشتم، اين بود كه روزي كاري بزرگ انجام دهم؛ بزرگي و شكوهمندي را روي كاغذ حك كنم. ناگهان، افكارم را خواند و گفت: «نويسنده‌اي!» از او پرسيدم چگونه به حرفه‌ام پي برد؟ آيا تا حالا از نوشته‌هايام چيزي را خوانده بود؟ اما خير. پاسخ بسنده‌اي در كار نبود. باز پرسيد: «نويسنده مشهوري هستي؟» جواب دادم: «افسوس! تا حالا بايد فهميده باشي.» دوست داري خيلي مشهور باشي؟ همه ما نويسنده‌ها عاشق شهرت و نام هستيم، البته يه قشري هم از ما هستن كه از بقيه خرده مي‌گيرن و به اهداف والاتري در زندگي مي‌انديشن.

آخرین محصولات مشاهده شده