درباره‌‌ی نوری که محو شد (مجموعه افسون‌نامه 1)

يكي از ما كم شده. احساسش نمي‌كنم. راستش نمي‌دانم كجاي اين شبكه عصبي درهم پيچيده بود، اما به خوبي مي‌دانم كه از اين مجموعه بزرگ، يكي كم شده. ديگر نيست. هيچ‌جا نيست. توجهم را به اطراف بيشتر مي‌كنم: حجمي بي‌رنگ كه البته به دليل بي‌انتها بودن و نبودن منبع نوري ديگري جز ما، كاملا سياه به نظر مي‌رسد و ما كه چون ستاره‌هايي كوچك با رنگ‌هايي متفاوت هميشه در حال درخشيدنيم. در اين فضاي لايتناهي و سياه، چند هزارتايي از ما وجود دارد، چنان دور افتاده از هم، كه اگر قرار بود با چيزي شبيه به چشم - و نه مجسم كردن آنچه مي‌دانيم - به يكديگر نگاه كنيم، هرگز هم را نمي‌ديديم. هرگز.

آخرین محصولات مشاهده شده