درباره‌‌ی نان و پنیر و سبزی

مي‌خواستم يخ‌ها آب نشود، اما ذره ذره آب مي‌شد و دلهره به جانم رخنه مي‌کرد. داشتم قالب يخ را از زير گوني بيرون مي‌آوردم که زني گفت: «پسرم، دو کيلو يخ بده.» صدايش شبيه به مادرم بود. چادرش را هم مثل او گرفته بود. مي‌خواستم يک بار ديگر صورت زن را ببينم، اما صداي اوستام رشته‌ي افکارم را پاره کرد. «پسر، گيجي يا عاشق؟ مشتري را راه بينداز!»

آخرین محصولات مشاهده شده