درباره‌‌ی نامه‌ای عاشقانه از تیمارستان ایالتی

گفتم: ‹‹دوست ندارم قصه بگم. مي‌خوام كتابم رو بخونم.›› ‹‹چرا، مي‌خواي برام قصه بگي.›› گفتم: ‹‹چرا من؟›› ‹‹چون نگاه كردم و ديدم تو ذهنت از همه بزرگ‌تره.›› پرسيدم: ‹‹اگه برات قصه نگم اون‌وقت چيكار مي‌كني؟›› با شيرين‌زباني گفت: ‹‹خب، هيچي. فقط تا اون‌جا كه بتونم جيغ مي‌كشم، بعد وقتي همه اومدن اين‌جا به‌شون مي‌گم كه تو پدرمي. بهم گفتن وقتي جيغ مي‌كشم مثل اين مي‌مونه كه دنيا به آخر رسيده. حتا ممكنه كسي رو بزنم: مثلا يه پيرزن معصوم رو. تا حالا شده تو كشتي از پا آويزونت كنن، آقا؟››

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده