درباره‌‌ی من سرکش

دستاش تو جيبشه و داره قدم آهسته ميره جلوي در... با ديدن سر بلند مي‌كنه و يه لحظه پوزخندي روي لبش مي‌شينه... بي‌اختيار سري تكون مي‌دم و جلوتر ازش راه مي‌افتم كه چادرم كشيده ميشه و يه لحظه نميتونم كنترلش كنم و از رو سرم سر مي‌خوره و ميفته رو زمين... با عصبانيت بر مي‌گردم سمتش... يه قسمت چادر تو دستشه و خيلي جدي داره نگام مي‌كنه... اين‌كه مي‌گم مغزتون آن‌كارده... اين‌كه مي‌گم كوته‌فكريد بخاطر همينه... امشب با من نصف تهرون رو بدون اين پارچه‌ي مشكي مخوف طي‌الارض كرديد.. توي اين مدتي كه اين‌جا بوديد بارها بر حسب صلاح‌ديد... كنار گذاشتيدش... برام خنده‌داره... وقتي مي‌بينم بازم حرف از اعتقاد مي‌زنيد!! كدوم اعتقاد؟؟؟ اعتقاد به يه چيز زماني پيش مي‌آد كه نسبت بهش دانش داشته باشيم... هميشه راست و درست بدونيمش... نه بنا به صلاح‌ديد... توي موقعيت‌هاي مختلف... بذاريمش كنار... شما نهب ه ايني كه سرتونه اعتقاد داريد و نه قطعا ايمان... فقط عادت داريد... همين!!! بعد دولا مي‌شه و چادرم رو از زمين جمع مي‌كنه و مي‌گيره سمتم... براي يه لحظه مكث مي‌كنم و با نفرت بهش خيره مي‌شم به پوزخند روي لبش... توي يه لحظه با عصبانيت چادر رو از دستش چنگ مي‌زنم و توي مشتم مي‌چلونمش...

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده