درباره‌‌ی مردی که می‌خواست سلطان باشد

شب قبل كمي برف اومده بود، و همه جا سفيد بود، تنها چيزي كه اين سفيدي رو به هم ‌مي‌زد، ابرهاي غليظي بود كه از سمت شمال همين‌طور پايين و پايين‌تر مي‌اومد. دراوت با اون تاج روي سرش، خوشحال‌تر از هميشه اومد بيرون. ‎آروم در گوشش مي‌گم: (براي آخرين بار مي‌گم، فراموشش كن.بيلي فيش ميگه اين جوري شورش به پا مي‌شه.)

آخرین محصولات مشاهده شده