درباره‌‌ی مردان رقصان و داستان‌های دیگر (مجموعه داستان)

جوانك بدون توجه به ما به كارش ادامه داد. متوجه شدم كه چشم‌هاي هولمز به چپ و راست مي‌چرخد و قراضه‌هاي آهن و چوب پخش و پلا روي زمين را ورانداز مي‌كند. اما ناگهان صداي پايي را پشت سرمان شنيديم. صاحب‌خانه بود كه ابروان پرپشتش روي چشم‌هاي وحشي‌اش آويزان شده و قيافه سيه‌چرده‌اش از شدت خشم متشنج شده بود. عصايي كله‌آهني در دست داشت و با چنان غضبي به طرف ما آمد كه من واقعا با لمس هفت‌تيري كه در جيبم بود احساس امنيت كردم. او فرياد زد: شما جاسوس‌هاي شوروي هستيد! اينجا چه‌كار مي‌كنيد؟

آخرین محصولات مشاهده شده