درباره‌‌ی ماجراهای خانواده رابینسون

يه هفته بود كه كشتي ما در يك طوفان سهمگين گرفتار شده بود. خدمه كشتي هم خسته شده بودند. در كابين كشتي، جايي كه من سرگرم خانواده‌ام بودم، صداي فريادي شنيديم كه مي‌گفت: خشكي خشكي! و بعد انگار كشتي به چيزي سخت برخورد كرد. من با عجله به عرشه كشتي رفتم...

آخرین محصولات مشاهده شده