درباره‌‌ی لیستردیل (داستان‌های کوتاه آگاتا کریستی) مجموعه داستان

ادوارد دستش را بيشتر داخل جيب روكش اتومبيل فرو برد تا شال‌گردنش را بردارد. دقيقه‌اي بعد قيافه‌اش مثل كسي شده بود كه عقلش را از دست داده. شي‌ء زبري در دستان او قرار داشت؛ چيزي كه از انگشتانش آويزان شده و همچون شعله آتش در زير نور مهتاب مي‌درخشيد، چيزي نبود جز يك گردنبند الماس... اما چه كسي آن را آنجا گذاشته بود؟ همان‌طور كه اين افكار در مغزش مي‌چرخيد، ناگهان همه بدنش يخ كرد. اين ماشين او نبود...

آخرین محصولات مشاهده شده