درباره‌‌ی عزازیل

ناقوس‌ها به ناگاه خاموش شدند. عزازيل لبخندزنان آمد و آرام در برابرم نشست. دست سردش را بر پيشاني‌ام گذاشت. سرماي دستش آرامم كرد. خوابم برد و در خواب ديدم كه خواب مي‌بينم. ديدم سرتاسر دير را به‌تنهايي مي‌پيمايم. فقط تاريكي بود و تاريكي. بر پلكان مارپيچ نشستم و عزازيل را صدا زدم تا تنهايي‌ام را پر كند. او آمد و كنارم نشست. زمزمه‌كنان گفت: «اين‌جا در زمان‌هاي كهن تپه‌دير بود، قبل از آن كه انسان به وجود آيد و پيش ازآن‌كه خدا انسان را بيافريند.» سپس پرسيد: «راستي، خدا انسان را آفريد يا برعكس؟» «منظورت چيست؟» «اي هيپا، انسان در هردوره براي خود خدايي مطلق ميل خود مي‌سازد و خداي او همواره روياها، خيال محال و آرزوهايش بوده،» «دست از اين حرف‌ها بردار. تو مي‌داني نسبت به خدا چه موقعيتي داري. پس نام او را بر زبان مبر.» «اي هيپا، تا نام او هست، نام من نيز هست، خدا در وجود ما نهان است. اما انسان از كاويدن خويش و درك او ناتوان است. در زمان‌هاي گذشته عده‌اي براي خود بر اساس پندار خود تصوير خداي كاملي را براي خود ترسيم كردند، سپس هنگامي كه دريافتند شر در جهان اصالت دارد و هميشه موجود است، مرا براي توجيه آن افريدند. من عزازيلم، ضد خداي معبود.» ( از متن كتاب )

آخرین محصولات مشاهده شده