درباره‌‌ی عاصی

در اتومبيل را بست... به زور بست... دستش درد مي‌كرد... صداي زنگ گوشي‌اش انداخت و پرتش كرد توي صندلي كناري... زير آوار حس پس زده شدن... حس خواسته نشدن و حقارت، له شده بود و نفسش به سختي بالا مي‌آمد... خشم و بغض و نفرت، فكر و حواسش را پاره پوره و آشفته كرده بود... آشوب درونش منبع اعتماد به نفسش را تركانده بود و حس انتقام و نفرت از نوك انگشتان پا تا نوك موهاي سرش را پر كرده بود... اين‌طور بي‌اعتبارشدن پيش رفقايش بودند، او را متلاشي مي‌كرد... دلش مي‌خواست مثل سكانسي از يك فيلم سينمايي؛ در داشبورد را باز كند... كلت خوش دست روسي‌اش را بردارد... لوله را زير گلويش بگذارد و... پاااق

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده