درباره‌‌ی شاهزاده‌ای از زمین

اولين باري كه او را ديدم، كف بخش پشتي كليسا را جارو مي‌كرد. زير پرتو نوري كه از پنجره بالاي سرش به داخل مي‌تابيد، ايستاده بود و پوست فلزي و براقش مي‌درخشيد. در حالي كه از راهرو مي‌گذشتم تا به دفتر كارم بروم، گفت: «صبح به خير، قربان.» جواب دادم: «صبح بخير. تو جديد هستي، درسته؟ فكر نمي‌كنم قبلا ديده باشمت.»

آخرین محصولات مشاهده شده