درباره‌‌ی سگی که می‌خواست خورشید باشد (به همراه 13 قصه دیگر از مردم آسیا)

روزي بود و روزگاري. مرد جواني بود كه با مادر پيرش توي دهي زندگي مي‌كرد. با اين كه اين مادر و فرزند از طايفه برهمن‌ها بودند،‌ از مال دنيا چندان بهره‌اي نداشتند. دار و ندارشان فقط يك كلبه كوچك بود و يك وجب زمين كه تويش سبزي مي‌كاشتند. بزرگ‌ترين آرزوي مادر اين بود كه پسرش زن بگيرد. سن و سالش بالا بود و دلش مي‌خواست عروسي داشته باشد كه كمك حالش باشد. اين بود كه دائم به پسرش مي‌گفت‌ :«كي باشد كه ببنيم تو زن گرفته‌اي! كي باشد ببينم عروسي برايم آورده‌اي كه زير دست و بالم را بگيرد.» جوان هم خوشي و آسودگي مادرش را آرزو مي‌كرد، اما آن قدر دستش خالي بود كه نمي‌توانست خرج عروسي را جور كند.

آخرین محصولات مشاهده شده