درباره‌‌ی سپیتمان

مديوماه تكرار كرد «گفته‌اند كه تو انجمن ساخته‌اي تا جوان‌هاي شهر را از راه به در كني و با خداي خيالي‌ات، آنها را شستشوي مغزي بدهي! برو به ييلاق و آنجا پنهان شو تا آب‌ها از آسياب بيفتد.» سپيتمان كمي فكر كرد و سوار شد. مديوماه اما درنگ نكرد و محكم بر پشت اسب كوبيد و آنها را هي كرد. سپيتمان را نگاه كرد كه تا در باغ، به تاخت رفت و بعد نور مشعل‌ها او را احطه كردند! در يك چشم برهم زدن، سپيتمان را از اسب انداختند و در سياهي شب با خود بردند.

آخرین محصولات مشاهده شده