درباره‌‌ی حماسه اندرون (پتش خوارگر 5)

درخت نجوا کرد: «آري سيمرغ! اينک زمان توست… و من نيز آماده‌ام!» مرغ هزارنامِ نيرومند، در آن فرتوتيِ بي‌بازگشتِ هزاره‌اش، واپسين سخن خود را اين‌چنين بر زبان آورد: «بلوغ بشر رسيده است. ديگر نه به من و نه به تو نيازي نيست، اي يار جاودانم! ما به سرايي مي‌رويم که بي‌زوال است و همچون هميشه در اين سفر، يار و همراه خواهيم بود!» آنگاه چشم‌هاي درخشنده‌ي خويش را بست و در خود آتش گرفت. آتش گرفت بي‌آن‌که تخمي از سيمرغِ پسين، در زير تن خويش برجاي نهاده باشد.

آخرین محصولات مشاهده شده