دربارهی سوگ مغان
درويش معركهگير، از درز كشو نيمنگاهي به داخل جعبه انداخت. تند پس رفت. با چشمهايي گشاد و با صدايي لرزان گفت: وا مصيبتا كه اژدرها عصباني است. حالا يا دور از جماعت، يك آدم ناپاك و حرامي اينجاست و يا چه حسابي است كه من نميدانم؟ نميبينيد چطور جعبه را تكان ميدهد. ميخواهد بتركاندش. اگر به در بيايد واويلاست. همه را خاكستر ميكند... اما مترسيد و فرار مكنيد كه من منتر بلدم. طوري خوابش بكنم كه انگار بچه شيرخواره است.