درباره‌‌ی سایه و استخوان (مجموعه گریشا 1)

خدمتكارها صداي‌شان مي‌زدند «مالنچكي»، ارواح كوچك، چون از همه ريزجثه‌تر و جوان‌تر بودند و مثل اشباحي خندان در عمارت دوك پرسه مي‌زدند، از اين اتاق به آن اتاق مي‌رفتند، در گنجه‌ها قايم مي‌شدند تا فال‌گوش بايستند و دزدكي به قصد كش رفتن آخرين هلوهاي تابستانه به آشپزخانه سرك مي‌كشيدند. دختر و پسر با فاصله‌اي چند هفته‌اي از راه رسيده بودند، دو تا يتيم ديگر بودند، از بازماندگان جنگ‌هاي مرزي؛ پناه‌جوياني كثيف و چرك‌رو كه از خرابه‌هاي روستاهاي دوردست بيرون‌شان كشيده و به املاك دوك آورده بودند تا خواندن و نوشتن فرا بگيرند و پيشه‌اي بياموزند. پسرك قدكوتاه و چارشانه و به رغم خجالتي بودن هميشه لبخند بر لب داشت. دخترك متفاوت بود و خودش مي‌دانست.

آخرین محصولات مشاهده شده