درباره‌‌ی سارا ساده و بلند بالا

آنا دلش براي مادرش تنگ شده بود. مادرش فرداي روزي كه كيلب را به دنيا آورده بود، از دنيا رفته بود. مادر هميشه آوازي را زمزمه مي‌كرد و پدر هم با او دم مي‌گرفت، اما حالا خانه در سكوت فرو رفته است. پدرش براي يافتن همسري مناسب در روزنامه آگهي مي‌دهد. سارا در پاسخش نامه‌اي مي‌نويسد. بچه‌ها در جواب نامه‌اش مي‌پرسند كه آيا او آواز هم مي‌خواند. مي‌گويد كه مي‌خواند و مي‌خواهد براي ديدن آن‌ها بيايد. بچه‌ها با بي‌صبري منتظرند. اما آيا سارا مهربان است؟ آن‌ها را دوست دارد؟ پيش‌شان مي‌ماند؟

آخرین محصولات مشاهده شده