درباره‌‌ی زیر سایه کنار

ترک شوشتر سخت ‌تر از اوني بود که فکر مي ‌کردم. مو تو اين شهر بزرگ شده بودم. با سخت و آسونش زندگي کرده بودم، حالا چطور مي ‌تونستم ولش کنم برم؟ شهري که هر روزش يه طور از سرم گذشته بود؛ خنکي شب‌ هاش، اذون صبح ‌هاش، تيغ‌ آفتاب ظهرهاش، صداي تووف ‌تووف آبشارهاش، محله ‌هاي تنگ ‌و ترشش، سابات‌ هاي تاريک و ترسناکش، ياد و ويلي يا ويلي خوندن ‌هاي زاير يا بانگ‌ کردن‌ هاي مارکريم وقتي داشت حياط رو مي‌ روفت…زندگيم جمع همه ‌‌ي اين خاطرات بود. حالا بايد همه ‌شون رو ول مي کردم و مي ‌رفتم. سخت بود، اما چاره‌ اي جز رفتن نبود. بايد برم… انگار از روز اول که سرنوشت رو مي نوشتن قسمت مو فقط آوارگي بوده و غربت.

آخرین محصولات مشاهده شده