درباره‌‌ی دوستی گم نمی‌شود دشمنی هم (بر اساس قصه‌ای از کلیله و دمنه)

... ببر آنقدر آرام و سنگين راه مي‌رفت كه هيچ حيواني تا چند قدمي هم نمي‌توانست از حضور او با خبر شود. همين‌طور كه آرام‌آرام راه مي‌رفت ناگهان زير پايش خالي شد. به داخل گودال عميقي افتاد و به شدت به كف گودال خورد و از سر خشم و درد، نعره كشيد. بعد، كم‌كم چشم‌هايش را باز كرد، سرش را به اطراف چرخاند و با تعجب، يك مرد، يك مار و يك ميمون را ديد كه هر كدام در گوشه‌اي از گودال نشسته‌اند و وحشتزده به او نگاه مي‌كنند.

آخرین محصولات مشاهده شده