درباره‌‌ی دشت‌بان

بابا آمد كنارمان و از خستگي همان جا روي زمين نشست. گلنار ـ از خدا خواسته ـ تندي پا شد و چسبيد به بابا. بابا يك دستي گلنار را بغل زد و مدتي طولاني زل زد به قوشي كه با بال‌هاي باز، در دل آسمان پرواز مي‌كرد. بعد با صداي گرفته و خش‌دار گفت:«بي‌پير گرازها دوباره سر و كله‌شان پيدا شده. از سر شب تا صبح پي‌شان بودم. از طرف سياه‌بيشه آمده‌اند. صد راه اين‌ور و آن‌ور شدم ولي... »

آخرین محصولات مشاهده شده