درباره‌‌ی دریاچه گروندل

طوفان مي‌آيد. موج‌ها بالا مي‌آيند. از يك طرف به طرف ديگر پرتاب مي‌شوم. جان از روي تخته كج مي‌شود و در آب مي‌افتد. دستش را از آب بيرون مي‌آورد. فرياد مي‌زند: «كمك! دارم غرق مي‌شوم!». بلا فرياد مي‌زند: «كوسه، آنجا كوسه هست!». داد مي‌زنم: «كوسه! مراقب باش!». بلا فرياد مي‌زند: «ما بايد نجاتش بدهيم!». همسرم مي‌گويد: «شما بايد مراقب ليلي باشيد!». جان فرياد مي‌زند: «كمك!». بلا فرياد مي‌زند: «زود باش! كوسه‌ها!». جان را با تمام توان مي‌كشد. جان محكم ملحفۀ كتان را مي‌گيرد. سعي مي‌كند خودش را از ملحفه بالا بكشد، اما ملحفه درمي‌رود و او دوباره توي آب سر مي‌خورد. جان، بلا و ليلي تابستان را همراه پدر و مادرشان در رفاه و آسايش دركنارِ درياچۀ گروندل سپري مي‌كنند. هيچ‌يك از آن‌ها نمي‌داند كه زندگي چه چالش‌هايي را برايشان تدارك ديده است. اگر مي‌دانستند، كارهايشان را سريع‌تر پيش مي‌بردند...

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده