درباره‌‌ی دختر ماه پسر خورشید (عشق‌های فراموش شده 4)

سمك سرش را براي آتشك خم كرد و رو به خورشيد كه جلوي پايش دوزانو نشسته بود، دست دراز كرد. خورشيد دسته سمك را فشرد و برخاست. سمك گفته: «با تو پيمان مردانگي و وفادراي مي‌بندم. بدون اين قوي‌ترين عهديه كه عيار با مرد ديگه‌اي مي‌بنده. تا تو و مه‌پري رو به هم نرسونم دست برنمي‌دارم.» خورشيدگفت: «پس به شروانه و مهران و فغفور حمله مي‌كنيم و تا آخرين قطره‌ي خون ...» ـ كجا با اين شتاب شاهزاده؟ اگر مي‌خواهي به شهدخت برسي بايد اينجا قوي باشه. سمك به شقيقه‌اش اشاره كرد. خورشيد پرسيد:« چه بايد بكنم؟» سمك پرسيد:« بلدي آواز بخوني؟»

آخرین محصولات مشاهده شده