درباره‌‌ی حصار و سگ‌های پدرم

... چاره‌اي جز كشتن او نداشتم... آخر من به جز پدرم كسي را نديده بودم كه هم عصا داشته باشد و هم تازيانه.. هميشه مي‌گفت: «نمي‌شه دست مرد خالي باشه كه ...» هرگز هم با خودش تسبيح برنمي‌داشت... همواره به ما مي‌گفت: «مرد واقعي سه چيز با خودش برمي‌داره: عصا، شلاق، خنجر...» هر بار مي‌گفت: «خيلي سخته آدم بدون شلاق بياد پيش زن و بچه‌ش...» مگر توي اين حصار كسي بود كه شلاق او به تنش نخورده باشد؟ هميشه مي‌گفت: «هر بچه‌اي كه شلاق من به تنش نخورده باشه، نه چاق و چله مي‌شه و نه عمرش دراز مي‌شه... الكي نيست كه اسماعيل گردنشو گذاشته زير چاقوي باباش ابراهيم پيمبر... ها؟»

آخرین محصولات مشاهده شده