درباره‌‌ی برف جنوب

به چشم‌هاي لنا نگاه کرد و دلش هُري توي سينه‌اش فرو ريخت‌. به چشم‌هاي لنا نگاه کرد، لنايي که نوه‌ي ناخلف حاج فلاح بود و براي هرمز، به مثال پيامبري که معجزه‌‌اش لبخند بود و روشنايي. به چشم‌هايش نگاه کرد و گرماي آفتاب جنوب به دلش تابيد. حس نوجواني‌هايش را داشت، همان‌ وقت‌هايي که بعد از تمام شدن تمرين‌هايش توي سالن کوچک و قديمي کُشتي بندر، تا خودِ ساحل و اسکله مي‌دويد. لبخندي روي لب‌هايش نشست. دست کشيد روي گونه‌‌ي لنا و با صدايي آهسته، گفت:ضربه فنيم کردي نوه‌ي ناخلف حاج فلاح. من مَردِ بُردن از تو، نبودم.

آخرین محصولات مشاهده شده