درباره‌‌ی فرزند پیله

با چهره حق به جانبي حرفم را قطع کرد و گفت: اگر مي تونستيد که از همه مردها متنفر نمي شديد خانم بهاري! جمله اش را با طعنه و کنايه گفت. نيش کلامش را به جان خريدم چون مي دانستم او را آزار مي دهم. مي دانستم برايش تبديل به يک معماي پردردسر شده ام. مي دانستم تلاش مي کند وادارم کند حرفي را که زده ام پس بگيرم! و من چه قدر عاشق اين بودم که حرفم را پس بگيرم! که بگويم نه تنها از تو متنفر نيستم، بلکه دوستت دارم! مي خواستم به او بفهمانم که او اولين کسي است که توانسته در قلبم جايي پيدا کند و بايد به خودش افتخار کند! بايد مي دانست که هر کسي نمي توانست جاي او باشد! بايد خوشحال و هيجان زده مي شد! او، امير مرداني، بي آنکه بداند چرا، بي آنکه بدانم چرا، برايم مهم شده بود! و اگر تلخي ام را مي ديد فقط براي اين بود که… مي خواستم نازم را بکشد. مي خواستم مرا دوست بدارد… مي خواستم تلاش کند که نظرم جلب شود! مي خواستم مرا بخواهد… تمام طعنه هايش را به جان مي خريدم چون مي دانستم بي تفاوت نيست. و من چه قدر از اين طعنه ها لذت مي بردم!

آخرین محصولات مشاهده شده