درباره‌‌ی برجی در مه

آيدا كه از صداي پدر سر از در هال بيرون آورده بود و به پدر مي‌نگريست با ديدن پاكت در دست او، خوشحال به حياط دويد و او هم با بانگي بلند فرياد كشيد: بالاخره رسيد. پدر به چهره شاد دخترش نگريست و از سر افسوس سر تكان داد و با انداختن آن به روي زمين از خانه خارج شد. با آن كه هر دو سالي يكبار به وقت رسيدن نوروز چنين نامه‌اي به دست آن‌ها مي‌رسيد اما آقاي زاهدي در هيچ‌يك از سال‌هاي گذشته هم از رسيدن دعوت‌نامه احساس خوشحالي نكرده بود. زيرا...

آخرین محصولات مشاهده شده