درباره‌‌ی بار دیگر زندگی

قطره اشکي که روي گونه ام سر خورد با سر انگشتم زدودم و نگاه نگرفتم مدت ها بود که اين چنين به عمق چشمانم خيره نشده بود و حالا آهن رباي نگاهش به نگاهم چسبيده و قصد فرار نداشت. کمي که گذشت پلکي زد و بين لبهاي به هم چسبيده اش فاصله افتاد. - چي ميخواي بيتا؟ بزاق جمع شده در دهان را پر سروصدا پايين .فرستادم. من جز خودش چه ميخواستم؟ - تو رو! رنگ نگاهش عوض شد جنس نگاهش عوض شد و شهاب کم نوري سياهي چشمانش را روشن کرد.

آخرین محصولات مشاهده شده