درباره‌‌ی انیسه خاتون و توپازخان (بر اساس حکایت 1 کنیز و 2 برادر از 1001 شب) عشق‌های فراموش شده 2

انسيه توي اتاقش نشسته بود و زانو‌هايش را بغل كرده بود. به حرف هاي همدم فكر مي‌كرد، به حسي كه داشت، به عاقبت كارش و به زن‌هايي كه بيكار و بي‌دليل ميان اتاق‌هاي حرمسرا مي‌چرخيدند و روزشان را شب مي‌كردند. صداي ابريشم حرمسرا را پر كرده بود. انسيه از اتاق بيرون زد. حياط خلوت بود. باد روي زمين مي‌چرخيد و برگ‌ها را جلو مي‌برد. كاخ به نظرش زيباتر از روز هاي قبل آمد. دنيا در نگاهش نو شده بود. حس مي‌كرد تازه متولد شده. به ساختمان حرامسرا نگاه كرد، به كاشي‌هاي هفت‌رنگ و آجرچيني‌هاي مرتب و نقش جنگ. بوي برگ و نم و نمك مي‌داد هوا. ـ هميشه مي‌آيي اينجا؟! تو پاز رو‌به‌رو‌يش ايستاده بود.

آخرین محصولات مشاهده شده