درباره‌‌ی افغانی‌کشی (مجموعه داستان)

مامورها ريختند توي اتاق كارش. حكم جلب را نشانش دادند. نديد. خيره شده بود به حلقه شوريده زير بغل سرباز و اتيكت روي لباسش: محمد پيراي. به دست‌هايش دست‌بند زدند. سنگيني نگاه همكاران زانوهايش را مي‌لرزاند. شايد هم سنگيني نگاه همكاران نبود و چيز ديگري بود. گرماي هوا با بوي تن سربازها، بوي آفتاب‌سوخته تن سرباز محمد پيراي... هر چيزي مي‌توانست باشد... به زحمت سوار ماشين پليس شد. ماشين همان بو را مي‌داد. بوي... بوي ترس و حقارت...

آخرین محصولات مشاهده شده