درباره‌‌ی آرزوی 1 چوپان

چوپان ناگهان يكه خورد؛ پرنده خوشبختي! و با خودش گفت: همان چيزي كه آرزويش را داشتم... او آرام و آهسته به طرف درخت رفت تا پرنده را بگيرد. اما وقتي دست‌هايش را به سمت پرنده دراز كرد، ناگهان به هوا برخاست و به سرعت در ميان شاخه‌هاي صنوبر گم شد...

آخرین محصولات مشاهده شده