درباره‌‌ی آخرین همسر من

همسرش هميشه زودتر از خواب برمي‌خاست. به مجردي كه ساعت زنگ مي‌خورد، پتو را كنار مي‌زد، از تخت پايين مي‌آمد و رب‌دشامبرش را به تن مي‌كرد. انضباط شخصي او وجودش را مالامال از حس تقصير و تحسين مي‌نمود. همسرش گفت: «بسه هر چقدر خوابيدي، از اين كه هميشه خدا صبحونه‌ات مي گنده ذله شدم.» خودش را به خواب زد و پاسخي نداد. به مجردي كه همسرش اتاق را ترك كرد به سمت فرورفتگي گرمي كه تن او روي تشك جا گذاشته بود چرخيد و بدنش با خوشي كش آمد...

آخرین محصولات مشاهده شده