دربارهی 40 گیسو (مجموعه داستان)
پيرمرد و پيرزني در دهكدهاي زندگاني مي كردند. آنها دوتا دختر داشتند. زندگيشان نه خوب و نه بد ميگذشت. هر روز صبح از خواب بيدار ميشدند، چاله آتش را نگاه ميكردند، چهار گرده نان ميديدند كه گرم و برشته آماده است. گردههاي نان را برميداشتند و ميخوردند. به هر يكي يك گرده ميرسيد.
روزي پيرمرد به پيرزن گفت: «بيا دخترها را ببريم تو بيابان گم كنيم تا گردهاي كه بهره آنهاست بهره خودمان بشود.»
پيرزن هم گفت: «اين هم بد راهي نيست.»
چند روز گذشت. پيرمرد به دخترهايش گفت: «بياييد برويم باغ برايتان كنار بچينم.»
...
محصولات مرتبط
مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند
نیت خیر
90,000 تومان
حرامیان (1 خاطره)
95,000 تومان