درباره‌‌ی گلا (مجموعه داستان)

... هر كسي از كنارش رد مي‌شد ناچ ناچي مي‌كرد و آه مي‌كشيد: «ديگه كارش تمومه.» ننه مي‌گفت: «بس كن. مردم چه گناهي كردن كه...» و پقي مي‌زد زير گريه. ننه گريه كه مي‌كرد لابه‌لايش به زمين و زمان بد و بيراه مي‌گفت. اسفند گلس اگر به حال خودش بود حتما دستش را مي‌گذاشت روي شانه تكيده و لرزان نننه و مي‌گفت: «چ... چ... چش. چش.» و با كف دست مي‌كوبيد روي دهانش و مي‌گفت: «هوم.» و لب‌هايش را به هم مي‌چسباند؛ جوري كه انگار ديگر هرگز قصد باز كردنشان را ندارد. اسفند گلس به حال خودش نبود...

مشتریانی که از این مورد خریداری کرده اند

آخرین محصولات مشاهده شده